جدول جو
جدول جو

معنی کله خشک - جستجوی لغت در جدول جو

کله خشک
(کَلْ لَ /لِ خُ)
کنایه از مردم دیوانه و سودایی مزاج باشد. (از برهان). کنایه از مردم دیوانه و سودایی مزاج باشد. (از آنندراج). مردم سودایی و دیوانه مزاج. (ناظم الاطباء) ، تریاکی. (از برهان) (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). تریاکی و معتاد به تریاک. (ناظم الاطباء) ، کله شق. یک دنده. (فرهنگ فارسی معین) ، تخم مرغی را نیز گویند که آن را سرازیر گذاشته خشک کرده باشند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
کله خشک
دیوانه مزاجی، کله شقی، یکدندگی دیوانه مزاج، کله شق یک دنده: (خود رای و کله خشک و بدتر از آن کینه یی و نجوش بود)، تریاکی، تخم مرغی که آنرا سرازیر گذاشته خشک کرده باشند
تصویری از کله خشک
تصویر کله خشک
فرهنگ لغت هوشیار
کله خشک
((~. خُ))
دیوانه مزاج، کله شق، یک دنده
تصویری از کله خشک
تصویر کله خشک
فرهنگ فارسی معین
کله خشک
خودرای، خودسر، قد، کله شق، لجباز، لجوج، مستبد، مستبدالرای، یک دنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کله شق
تصویر کله شق
سرسخت، خودرای، لجوج
فرهنگ فارسی عمید
(کَلْ لَ / لِ خَ)
در تداول عامه، احمق. ابله. (فرهنگ فارسی معین). سخت نادان و مستبد به رأی خویش. احمق و جاهل و لجوج. سخت نادان و احمق ستیهنده. آنکه در عقاید غلط خود پا فشارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آدم جاهل و یک دنده و مستبد به رأی. کسی که نمی توان روی حرفش حرف زد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ خُ)
کاسه خشک بودن یا شدن چشم، تمامی طبقات چشم یکباره از میان بشدن.
- چشمی کاسه خشک، یعنی که تمام آن ازسپیدی بشده باشد
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ / لِ شَ)
در تداول عامه، کله شق گویند. سرشخ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کله شق شود
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ فِ خُ)
گیاه خشک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ / لِ شَ)
در تداول عامه، کله شقی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کله شقی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ لِ کَ لِ)
دهی از بخش مینودشت شهرستان گرگان است و 650 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ / لِخَ)
در تداول عامه، احمقی. ابلهی. (فرهنگ فارسی معین). صفت کله خر. و رجوع به کله خر شود
لغت نامه دهخدا
(کُ لَهْ)
مخفف کلاه خود. مغفر:
بزد گرز بر ترگ رهام گرد
کله خود او گشت ز آن زخم خرد.
فردوسی.
و رجوع به کلاه خود شود
لغت نامه دهخدا
(کَ لِ)
دهی از دهستان مزدقانچای است که در بخش نوبران شهرستان ساوه واقع است و 395 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان پایین است که در شهرستان نهاوند واقع است و 590 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ / لِ خُ)
خلی. دیوانه مزاجی. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کله خشک شود، کله شقی. یکدندگی. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کله خشک شود، تریاکی بودن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کله خشک شود
لغت نامه دهخدا
(کُ لِ کِ)
دهی از دهستان گیلان است که در بخش گیلان شهرستان ایلام واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خُ شَ)
نام کوهی به ماوراءالنهر. کوهی به نخشب. (یادداشت بخط مؤلف) :
وزانکه گفتم کوه خشک مرا ملک است
به خشک چوبی مالک کشید بردارم
هر آنچه کوه خشک سنگ داشت بر سر من
زدند و هیچ فذلک نمیشود کارم
دریغ کوه خشک باز می نیارم گفت
که سنگسار کند مالک و سزاوارم.
سوزنی (دیوان چ 1 صص 63-64).
ازخشک تا هزار میخ گزی
آن من نیست ملک و دهقانی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از کله خری
تصویر کله خری
احمقی ابلهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله خر
تصویر کله خر
احمق ابله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله شق
تصویر کله شق
یک دنده مستبد: پسر کله شقی است، لج کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله خشکی
تصویر کله خشکی
خلی دیوانه مزاجی، کله شقی یک دندگی، تریاکی بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علف خشک
تصویر علف خشک
کاه
فرهنگ لغت هوشیار
چشمی که جز پلک چیزی ندارد. یا کاسه بودن (یا: شدن) چشم. از میان رفتن انساج و قسمتهای مختلف کره چشم. این عارضه معمولا بعلت عفونت کامل انساج کره چشم حاصل میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله پوک
تصویر کله پوک
تهی مغز، بی عقل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کله شق
تصویر کله شق
((کَ لِ شَ))
یک دنده، لجوج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کله خر
تصویر کله خر
((~. خَ))
احمق، ابله
فرهنگ فارسی معین
شکم پرست
فرهنگ گویش مازندرانی
نانی که درخاکستر گرم پخته شود
فرهنگ گویش مازندرانی
سر و رو، سر و محدوده ی آن سر و گردن
فرهنگ گویش مازندرانی
جنگل واقع در انتهای زمین شالیزاری که معنای پشت کاله را
فرهنگ گویش مازندرانی
ساخت و احداث جوی آب جوی درست کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
سرک کشیدن، نگاه دزدانه
فرهنگ گویش مازندرانی
لجباز، لجوج، دیوانه ستیزنده
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی نفرینبه زنی گویند که چندبار شوهر کرده باشد و هربار
فرهنگ گویش مازندرانی